در زندگی یک زمان هایی هم وجود دارد که فقط خودتان می توانید حال خودتان را خوب کنید . هر چند کلیات را نمی توانید تغییر دهید اما جزئیات را چرا ! جزئیاتی که اهمیت دادن بهشان معجزه وار حالتان را دگرگون می کند ! مثلا من امروز سعی کردم تا از آب هویجی که مامان برایم گرفته بود لذت ببرم ، از قربان صدقه رفتن های مادربزرگ ، از پلک زدن های مداوم یک عدد نوزاد شش ماهه ، از بوی خوب مایع لباس شویی روی آستین پیراهنم ، از نوتیفِ تکراری " سلام چه خبر ؟ " ش ، از ریشه دادن و جوانه زدن بامبوهایم و خلاصه اش کنم ؛ سعی کردم از یک سری چیزهای محو و گم شده لذت ببرم .
سعی کردم لذت ببرم در حالیکه هنوز هم نبود یکی از آدم های زندگی ام برایم لعنتی وار است ، آدمی که حضورش در این روزها الزامی ست ، سعی کردم لذت ببرم در حالیکه هنوز هم پدربزرگ قلبش ناراحت است ، هنوز هم روژین قرار است تا چند وقت دیگر کیلومترها از من دور شود ، هنوز هم یک سری ها حرف هایی می زنند که برایم درد می آورد ، هنوز هم ... اصلا بگذارید اینطور بگویم سعی کردم لذت ببرم در حالیکه هنوز هم یک سری چیزهای دوست نداشتنی - و حتی درد آور- هستند و حس می شوند ! می دانید من واقعا سعی کردم و فکر کنم تا حدودی هم موفق شدم ! باور کنید جدی می گویم ! من تمام جمعه ی ذاتا دلگیر را - حتی غروبش را - بدون بغض سپری کردم !
 × فریاد وا اسفا سر دادن و درویشی پیشه کردن را امتحان کردم ، چیزی را درست که نکرد هیچ ؛ همان چیزهایی را هم که درست بودند شتُ پت کرد و تمام !
راستش می دانید دیگر خسته شدم از این همه خسته شدن از این همه اتفاقات یهویی از همین چیزهایی که سرو کله زدن با آن ها را بلد نیستم ! منظورم چیزهایی شبیه اتفاقاتِ پاراگراف دوم است . حس می کنم غیر از من خیلی ها هستند که بلدش نیستند اصلا شاید آن ها بلد شدنی نیستند ! نمی دانم ، مهمم نیست ! البته می دانید قبل ترها بلد شدنشان برایم مهم بود خیلی هم مهم بود اما الان که خیلی خیلی بزرگ شده ام به این نتیجه رسیده ام که شاید اگر بلد شدنی هم باشند کار من نباشد !
 می خواهم متمرکز شدن  روی چیزهایی که در پاراگراف اول برایتان نوشته ام را امتحان کنم ، همان چیزهای به ظاهر کم اهمیت و گم شده همان هایی که خیلی ها بلدش هستند اما فقط بلدش هستند می فهمید چه می گویم ؟؟

My New Life : Chapter 1