سردرگمی

کاش میدانستم که رویاهام مهم ترند یا دلخوشی هایم....
تغییر کردن را از ته دل دوست دارم...باورکن که دوست دارم بشوم ترنجی که میتواند...
ترنجی که اراده میکند و میشود...ترنجی که دورو برش پر از آدم هایی است که مفتخرند به داشتن ترنجشان
اما نمیدانم که با دلخوشی هایم چه کنم...شادی را مدت هاست که در پایان تابستان 94 جا گذاشته ام...الان دیگر تنهای تنها شده ام...با غصه هایم
با غصه هایی که میدانم نشانی هاییست از ضعف...
همان چیزی که باید اراده کرد تا برطرف شود و من درست نمیدانم که میخواهمش یانه
فقط میدانم که دلم تنگ است....تنگ آن سال های زیبای عمرم که دیگر گذشت
  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • تُرنج و نارنج
    • پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵

    تحول ترنجی😊

    امروز که تو گروه دخترای ورودی 95 اد شدم یکی با خوشحالی نوشته بود که "الان ساعت یک و نیمه شبه و من بالاخره تونستم 4 نمره از 100 نمره تمرینو بگیرم...مهم نیس که از ددلاینشم گذشته و نمرم با تاخیر 75 درصد حساب میشه. من الان خوشحالم"
    از خودم متنفر شدم که چرا هیچ وقت نتونستم عالی تلاش کنم و هدفم فقط بهتر کردن خودم باشه نه هیچ چیز دیگه
    اصلا مهم نیس که یه دونه تمرین گسسته بیشتر بلد نبودم حل کنم...من تلاشمو میکنم...با تمام وجود و قول میدم تا ته امسال در حد عالی ای تو گسسته ام پیشرفت کنم...
    یه روزی می رسه که همه هر سوال گسسته ای که دارنو از من میپرسن....
    اره اون روز میاد و من داستان یادگیری گسستمو برای همشون تعریف میکنم اینطوری مطمئن میشم هیچکی حس نمیکنه نمیشه و هیچ کی حس نمیکنه نمیتونه💪

  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • تُرنج و نارنج
    • دوشنبه ۱۷ آبان ۹۵

    شاید یه جور دیگه هم بشه زندگی کرد !! یو نو ؟؟

    در زندگی یک زمان هایی هم وجود دارد که فقط خودتان می توانید حال خودتان را خوب کنید . هر چند کلیات را نمی توانید تغییر دهید اما جزئیات را چرا ! جزئیاتی که اهمیت دادن بهشان معجزه وار حالتان را دگرگون می کند ! مثلا من امروز سعی کردم تا از آب هویجی که مامان برایم گرفته بود لذت ببرم ، از قربان صدقه رفتن های مادربزرگ ، از پلک زدن های مداوم یک عدد نوزاد شش ماهه ، از بوی خوب مایع لباس شویی روی آستین پیراهنم ، از نوتیفِ تکراری " سلام چه خبر ؟ " ش ، از ریشه دادن و جوانه زدن بامبوهایم و خلاصه اش کنم ؛ سعی کردم از یک سری چیزهای محو و گم شده لذت ببرم .
    سعی کردم لذت ببرم در حالیکه هنوز هم نبود یکی از آدم های زندگی ام برایم لعنتی وار است ، آدمی که حضورش در این روزها الزامی ست ، سعی کردم لذت ببرم در حالیکه هنوز هم پدربزرگ قلبش ناراحت است ، هنوز هم روژین قرار است تا چند وقت دیگر کیلومترها از من دور شود ، هنوز هم یک سری ها حرف هایی می زنند که برایم درد می آورد ، هنوز هم ... اصلا بگذارید اینطور بگویم سعی کردم لذت ببرم در حالیکه هنوز هم یک سری چیزهای دوست نداشتنی - و حتی درد آور- هستند و حس می شوند ! می دانید من واقعا سعی کردم و فکر کنم تا حدودی هم موفق شدم ! باور کنید جدی می گویم ! من تمام جمعه ی ذاتا دلگیر را - حتی غروبش را - بدون بغض سپری کردم !
     × فریاد وا اسفا سر دادن و درویشی پیشه کردن را امتحان کردم ، چیزی را درست که نکرد هیچ ؛ همان چیزهایی را هم که درست بودند شتُ پت کرد و تمام !
    راستش می دانید دیگر خسته شدم از این همه خسته شدن از این همه اتفاقات یهویی از همین چیزهایی که سرو کله زدن با آن ها را بلد نیستم ! منظورم چیزهایی شبیه اتفاقاتِ پاراگراف دوم است . حس می کنم غیر از من خیلی ها هستند که بلدش نیستند اصلا شاید آن ها بلد شدنی نیستند ! نمی دانم ، مهمم نیست ! البته می دانید قبل ترها بلد شدنشان برایم مهم بود خیلی هم مهم بود اما الان که خیلی خیلی بزرگ شده ام به این نتیجه رسیده ام که شاید اگر بلد شدنی هم باشند کار من نباشد !
     می خواهم متمرکز شدن  روی چیزهایی که در پاراگراف اول برایتان نوشته ام را امتحان کنم ، همان چیزهای به ظاهر کم اهمیت و گم شده همان هایی که خیلی ها بلدش هستند اما فقط بلدش هستند می فهمید چه می گویم ؟؟

    My New Life : Chapter 1


  • ۱ | ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • تُرنج و نارنج
    • شنبه ۲۰ شهریور ۹۵

    برای تُرنج

    می دانی من دوماه و هجده روز زودتر از تو نوزده ساله شدم .
    اوه نوزده !!! باورت می شود به آخرین سال از دهه ی اول زندگیت وارد شده ای ؟؟
    راستش اگر امشب به نوزده شمع روی کیک تولدت خیره شوی و مرتب آن ها را بشماری و هی 76 را از 95 کم کنی ؛ تعجب نخواهم کرد . نوزده خیلی زیاد است دختر .
    من در شب نوزده سالگی ام مات بودم ، چشمان ِ محو در شمع هایم  ناراحت بودند اما ، اما قلبم با شادی می تپید ، آخر من آدم هایی داشتم که غم انگیز بودن ِ بی رحمی ِ گذشت زمان را برایم کم رنگ می کردند .
    پس قبل از فوت کردن شمع هایم ، بودن این آدم ها و داشتن تعداد بیشتری از آن ها را آرزو کردم .
    اما ، اما آرزو کردن برای تو سخت است . نمی دانم ، شاید هم من بلدش نیستم .
    در مورد آرزویی که قرار است برای نوزده سالگیت داشته باشم خیلی فکر کردم . تهشم هم به این نتیجه رسیدم که چرا آرزوی نوزده سالگی خودم را با تو شریک نشوم ؟؟
    پس بگذار برایت بنویسم :
    آرزو می کنم که در تمام نوزده مرداد های آینده ات ، چشم در چشم آدم هایت ، شمع هایت را فوت کنی . آدم هایی که تُرنج را بلدند ، آدم هایی که تُرنج را دوست دارند ، آدم هایی که تُرنج را خوشحال می کنند .
    آدم هایی که بودنشان دلیل و انگیزه ی خیلی چیزها می شود ؛ چیزهای مهم .
    این آرزوی نوزده سالگی خودم بود ، آرزویی که وقتی داشتم شمع هایم را فوت می کردم ؛ زمزمه کردم . حالا در شب نوزده سالگیت برای تو زمزمه اش می کنم .

    × خوشحال ترین و بهترین خودت باش ، فقط خودت : ))))) نوزده سالگیت مبارک .   
  • ۲ | ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • تُرنج و نارنج
    • سه شنبه ۱۹ مرداد ۹۵
    دنبال کنندگان ۱ نفر
    این وبلاگ را دنبال کنید
    کلمات کلیدی